درباره وبلاگ

نازنینم بی تو اینجا نا تمام افتاده ام ... " به صورتی که تویی کمتر آفریده خدا ... تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا "
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان " نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد.. "و آدرس Nazanin4316.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان
" نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد "
پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, :: 20:39 ::  نويسنده : محسن       

 
یک نفر نیست که دنیای مرا بشناسد
یک نفر نیست که رویای مرا بشناسد

 یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی
غم پنهان ، غم پیدای مرا بشناسد

یک نفر نیست که از شعله سوزنده اشک
طلب عشق و تمنای مرا بشناسد ....



جمعه 11 شهريور 1390برچسب:, :: 18:24 ::  نويسنده : محسن       

 دل خوش از آنیم که حج می رویم

غافل از آنیم که کج می رویم!

کعبه به دیدار خدا میرویم.
...
اوکه همین جاست کجا می رویم؟؟؟

حج به خدا جز به دل پاک نیست.

شستن غم از دل غمناک نیست.

دین که به تسبیح و سر و ریش نیست!

هر که علی گفت که درویش نیست!

صبح همه صبح درپی مکر و فریب،

شب همه شب گریه و امن یجیب!



جمعه 11 شهريور 1390برچسب:, :: 18:18 ::  نويسنده : محسن       

خدایا سرده این پایین از اون بالا تماشا کن
اگه میشه فقط گاهی خودت قلب منو ها کن !
خدایا سرده این پایین ببین دستامو می لرزه
دیگه حتی همه دنیا به این دوری نمی ارزه
تو اون بالا من این پایین ، دوتاییمون چرا تنها ؟
...اگه لیلا دلش گیره ، بگو مجنون چرا تنها ؟!
بگو گاهی که دلتنگم ، ازاون بالا تو می بینی
بگو گاهی که غمگینم تو هم دلتنگ و غمگینی
خدایا ! من دلم قرصه ! کسی غیر از تو با من نیست !
خیالت از زمین راحت که حتی روز روشن نیست !
کسی اینجا حواسش نیست که دنیا زیر چشماته
یه عمره یادمون رفته ، زمین دار مکافاته !



جمعه 4 شهريور 1390برچسب:, :: 15:29 ::  نويسنده : محسن       

آدمـــکـ آخــــرِ دنـیـــاسـت بـخنــد،

آدمـکــ مرگ همین‌جـاست بخنــد،

دست خطی که ت...و را عــاشق کرد،

شـوخـیِ کاغــذیِ مـاسـت بخنــد،

آدمـکـــ خـــر نــشوی گریـه کنـی !

کــلِ دنیــــا ســراب است بــخنـد !

آن خــدایی که بــزرگـش خوانـدی،

به خـدا مثل تو تنهاست، بخند...


جمعه 4 شهريور 1390برچسب:, :: 14:12 ::  نويسنده : محسن       

 

نیا باران زمین جای قشنگی نیست ،

من از جنس زمینم ، خوب می دانم که گل در عقد زنبور است ،

اما یک طرف سودای بلبل ، یک طرف بال و پروانه را هم دوست می دارد ،
...
نیا باران پشیمان می شوی از آمدن ، در ناودان ها گیر خواهی کرد ،

اینجا جمعه بازار است ،

عشق را در بسته های زرد و کوچک نسیه می دادند ،

نیا باران زمین جای قشنگی نیست !


جمعه 4 شهريور 1390برچسب:, :: 14:8 ::  نويسنده : محسن       

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، امّا، امّا
گِرد با...م و درِ من
بی‌ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری ـ باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک!
در دلِ من همه کورند و کرند.
دست بردار ازین در وطنِ خویش غریب.
قاصدِ تجربه‌های همه تلخ،
با دلم می‌گوید
که دروغی تو، دروغ؛
که فریبی تو، فریب.
قاصدک! هان، ولی . . . آخر . . . ای‌وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکسترِ گرمی، جائی؟
در اجاقی ـ طمعِ شعله نمی‌بندم ـ خُردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند.

" مهدی اخوان ثالث "



جمعه 4 شهريور 1390برچسب:, :: 14:6 ::  نويسنده : محسن       

 کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،
سفری بی همراه،
گم شدن تا ته تنهایی محض،
یار تنهایی من با من گفت:
هر کجا لرزیدی، .....
از سفرترسیدی،
تو بگو، از ته دل
من خدا را دارم...



جمعه 4 شهريور 1390برچسب:, :: 14:3 ::  نويسنده : محسن       

 عاشقت خواهم ماند بی نیاز از دنیا
من در این کوی غریبانه فدا خواهم شد
چشمهایم را به کسی باز نخواهم کرد تا تو از راه رسی
ای دو چشمت دریا چشم من کم نور است
دل ما را طلبت همچنان پرشور است .....
همچنان منتظرت خواهم ماند
دل خود را به کسی نسپارم
نه به جنگل،نه به دریا،نه به ابر
با بیگانه چنین و چنان خواهم شد
تا کنم چشمانم هدیه بر چشمانت
منتظر در طلبت،جان ما قربانت.



جمعه 4 شهريور 1390برچسب:, :: 14:0 ::  نويسنده : محسن       

 سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم

گاه گویم که ب...نالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیان ست چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم

گر چنان ست که روزی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکان ست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم