درباره وبلاگ

نازنینم بی تو اینجا نا تمام افتاده ام ... " به صورتی که تویی کمتر آفریده خدا ... تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا "
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان " نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد.. "و آدرس Nazanin4316.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان
" نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد "
پنج شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 22:34 ::  نويسنده : محسن       

 

‎" و حدس می زنم شبی مرا جواب میكنی
و قصر كوچك دل مرا خراب میكنی
سر قرار عاشقی همیشه دیر كرده ای
ولی برای رفتنت عجب شتاب میكنی
من از كنار پنجره تو را نگاه میكنم
و تو به نام دیگری مرا خطاب می كنی
چه ساده در ازای یك نگاه پاك و ماندنی
هزار مرتبه مرا ز خجلت آب میكنی
به خاطر تو من همیشه با همه غریبه ام
تو كمتر از غریبه ای مرا حساب میكنی
و كاش گفته بودی از همان نگاه اولت
كه بعد من دوباره دوست انتخاب می كنی ".......


پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 22:31 ::  نويسنده : محسن       

 

شب آرامی بود 

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود 

زندگی یعنی چه؟ 

مادرم سینی چایی در دست 

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من 

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا 

لب پاشویه نشست 

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد 

شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین 

با خودم می گفتم : 

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست 

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست 

رود دنیا جاریست .....

زندگی، آبتنی کردن در این رود است 

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم 

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ 

هیچ !!! 

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند 

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری 

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت 

زندگی درک همین اکنون است 

زندگی شوق رسیدن به همان 

فردایی است، که نخواهد آمد 

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی 

ظرف امروز، پر از بودن توست 

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی 

آخرین فرصت همراهی با، امید است 

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک 

به جا می ماند 

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ 

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود 

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر 

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ 

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق 

زندگی، فهم نفهمیدن هاست 

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود 

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست 

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست 

فرصت بازی این پنجره را دریابیم 

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم 

پرده از ساحت دل برگیریم 

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم 

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است 

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست 

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند 

چای مادر، که مرا گرم نمود 

نان خواهر، که به ماهی ها داد 

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم 

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت 

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست 

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست 

من دلم می خواهد، 

قدر این خاطره را ، دریابیم .........

                                                           " زنده یاد سهراب سپهری"


پنج شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 22:29 ::  نويسنده : محسن       

 

 

 

 

اتـّـفاق‌ست اینکه با یک شعر، آنکه با یک نگاه می‌افتد
می‌زند زل به چشم غمگینی ... و به روز «سیاه» می‌افتد

سال‌ها حوض بی سر و پایی فکرهای بدون شرحی داشت
حال روی جنازه‌ی سنگیش، روزها عکس ماه می‌افتد!

هوس و عشق از ازل با هم دشمنان همیشگی بودند
بعد تو آمدی و دنیا دید: عشق هم به گناه می‌افتد

خواستم انتهای غم باشی، شعر خواندم که عاشقم باشی
گفته بودند و باز یادم رفت: چاهکن توی چاه می افتد!

عشق مثل دونده‌ای گیج است ، گاه در راه مانده می بازد
گاه هم پشت خط پایانی توی یک پرتگاه می افتد

دست می لرزد از... نمی داند! عقل شک می کند به بودن ِ خویش
من منم! تو تویی! تو، من، من، تو... بعد به اشتباه می افتد!

مثل کابوس دردناکی که شخصیت‌های واقعی دارد
می رود سمت ِ ... دور می‌گردد، می‌دود سوی ِ ... آه! می‌افتد

زندگی ایستگاه غمگینی‌ست اوّل جاده‌های خیس جهان
چمدانی که منتظر مانده ، اتوبوسی که راه می افتد....


پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 22:24 ::  نويسنده : محسن       

 

" خداحافظ ای خوب ... دعا کن برایم
دعا کن که فردا پشیمان نیایم
خداحافظ ای خانه ی سرد و خالی
که دیگر نبینی شب غصه هایم
چنان میگریزم از این شهر خاموش
که فردا نیابد کسی ردپایم
جدا از تو ... از بغض غربت
گرفته گلویم ... شکسته صدایم
خداحافظ اما ، بدان تا همیشه
برایم عزیزی ، عزیزی برایم ...."


پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 22:22 ::  نويسنده : محسن       

 

گل اگر خار نداشت !

دل اگر بی غم بود !

اگر از بهر پرنده قفسی تنگ نبود ،

زندگی ،عشق ، رهایی ، همه بی معنا بود ....


جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 21:30 ::  نويسنده : محسن       

از نو رسیده یونجه به باغ الاغ ها
تحریک شد دوباره بزاق الاغ ها

هر جا دوباره بحث همین اتفاق هاست
اخبار دست اول و داغ الاغ ها

یک عده مثل خر مگس از صبح تا غروب
هی می شوند موی دماغ الاغ ها

کافی است تا که بوی خر مرده بشوند
صف می کشند پشت اتاق الاغ ها

خرها همان خرند به قول شما فقط
تغییر کرده زین و یراق الاغ ها

هرگز خری عقیم نبوده از آن نظر
هرگز نبوده کور اجاق الاغ ها

وقتی چراغ رابطه تاریک بوده است
روشن نبوده نیز چراغ الاغ ها

تنها حساب خر تو خری را نکرده بود
قانون ازدواج و طلاق الاغ ها

من فکر می کنم که همه فکر می کنند
گاهی به پای لاغر و ساق الاغ ها

جمعی به فکر نظم نوین جهانی اند
با دسته بیل و چوب و چماق الاغ ها

شاید دوباره زحمت بار زمین ما
افتاده روی دوش الاغ الاغ ها

جای تاسف است بگویم هنوز هم
جمعیتی به سبک و سیاق الاغ ها

در گوشه و کنار جهان خواب می روند
با نغمه حجاز و عراق الاغ ها

گویی صدای عر عر تازه شنیده است
دنیا دوباره رفته سراغ الاغ ها...



جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 21:24 ::  نويسنده : محسن       

 
 
من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
 
 
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
 
 
بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
 
 
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن
 
 
موهات را ببند دلم را تکان نده
 
 
در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن
 
 
من در کنار توست اگر چشم وا کنی
 
 
خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن
 
 
بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود
 
 
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن
 
 
امشب برای ماندنمان استخاره کن
 
اما به آیه های بدش اعتنا نکن....



جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 21:18 ::  نويسنده : محسن       

" ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست

از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست "



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 15:13 ::  نويسنده : محسن       

وقتی از چشم تو افتادم ، دل مستم ، شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم ، شکست

ناگهان  دریا ! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم ، شکست

در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” شکست

بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم ، شکست

عشق  زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم ، شکست

وقتی از چشم تو افتادم ، نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم ، شکست …



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 15:10 ::  نويسنده : محسن       

از فکر من بگذر، خیالت تخت باشد
من می تواند، بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد از این سرسخت باشد .......



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 15:6 ::  نويسنده : محسن       

ترسم اين است که پاييز تو يادم برود
حس اشعار دل انگيز تو يادم برود

ترسم اين است که باراني چشمت نشوم
لذت چشم غزلخيز تو يادم برود

بي شک آرامش مرگ است درونم،وقتي
حس از حادثه لبريز تو يادم برود

من به تقويم خدايان زمان شک دارم
ترسم اين است که پاييز تو يادم برود

با غزلها ت بيا چون همه چيزم شده اند
قبل از آني که همه چيز تو يادم برود .....



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 14:21 ::  نويسنده : محسن       

باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
...
پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ حرف مُفت ، سرم را شکسته اند .....



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 14:19 ::  نويسنده : محسن       

دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست!
این چندمین شب است که خوابم نبرده است

رویای تو مقابل من گیج و خط خطی
در جیغ جیغ گردش خفاش های پست
...
رویای من مقابل تو ، تو که نیستی!-
دکتر بلند شد... و مرا روی تخت بست

دارم یواش یواش... که از هوش می روم ،
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست

هی دست، دست می کنی و من که مرده ام
مردی که نیست ، خسته شده از هر آنچه هست

من از... کمک!... همیشه... کمک!... خسته تر... کمک!!
مادر یواش آمد و پهلوی من نشست

با احتیاط حمل شود که شکستنی ست
یکهو جیرینگ! بغض کسی در گلو شکست! ......



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 14:18 ::  نويسنده : محسن       

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است
تو مرا باز رساندی به یقینم، کافی است

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافی است
...
گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافی است

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم، کافی است

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه شعر بچینم، کافی است

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی است .......