آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
|
" نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد "
یک شنبه 22 شهريور 1388برچسب:, :: 22:34 :: نويسنده : محسن
شلوار تاخورده دارد مردی که یک پا ندارد خشم است و آتش نگاهش یعنی: تماشا ندارد! رخساره می تابم از او اما به چشمم نشسته بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد تق تق کنان چوبدستش روی زمین می نهد مهر با آن که ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد لبخند مهرم به چشمش خاری شد و دشنه ای شد: این خویگر با درشتی ، نرمی تمنا ندارد بر چهره سرد و خشکش پیدا خطوط ملال است: گویا که با کاهش تن جانی شکیبا ندارد گویم که با مهربانی خواهم شکیبایی از او پندش دهم مادرانه گیرم که پروا ندارد رو می کند سوی او باز تا گفت و گویی کنم ساز رفته ست و خالی ست جایش مردی که یک پا ندارد
سیمین بهبهانی شنبه 21 شهريور 1388برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : محسن
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی «من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم «دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه « ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت «عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان «حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان «آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم «گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن «شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان «کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند «پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد «سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد "شهریار"
|
|||
![]() |