درباره وبلاگ

نازنینم بی تو اینجا نا تمام افتاده ام ... " به صورتی که تویی کمتر آفریده خدا ... تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا "
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان " نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد.. "و آدرس Nazanin4316.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان
" نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد "
پنج شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, :: 11:28 ::  نويسنده : محسن       

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه‌ی بامی که پریدیم ، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضه‌ی خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه‌ی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم

سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم

" وحشی بافقی "

 



شنبه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 21:57 ::  نويسنده : محسن       
" من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه ی من آمدی برای من

ای مهربان چراغ بیاور

و یک دریچه که از ان

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم"
 
" فروغ فرخزاد "


جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 20:28 ::  نويسنده : محسن       

نمیدانم
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد ،
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت؟
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم ، سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم و چموشش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند هر دم سکوت مرگبارم را ...

 

دکتر علی شریعتی



سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, :: 18:39 ::  نويسنده : محسن       
 
 

 

گاهی گمان نمی کنی ، ولی می شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت اســت

گاهی نگفته قرعـه به نام تو می شــــود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می شود!

 

دكتر علي شريعتی



 


دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, :: 20:16 ::  نويسنده : محسن       

 

شعر زیبای "سیب" حمید مصدق خرداد ۴۳

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت




جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق

 


من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت