درباره وبلاگ

نازنینم بی تو اینجا نا تمام افتاده ام ... " به صورتی که تویی کمتر آفریده خدا ... تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا "
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان " نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد.. "و آدرس Nazanin4316.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان
" نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد "
دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, :: 20:16 ::  نويسنده : محسن       

 

شعر زیبای "سیب" حمید مصدق خرداد ۴۳

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت




جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق

 


من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 



پنج شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, :: 11:28 ::  نويسنده : محسن       

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه‌ی بامی که پریدیم ، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضه‌ی خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه‌ی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم

سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم

" وحشی بافقی "

 



دو شنبه 16 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 20:22 ::  نويسنده : محسن       

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم ...


در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

 

یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر كن

لحظه ای چند بر این آب نظر كن

آب ، آیینه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا كه دلت با دگران است

تا فراموش كنی ، چندی از این شهر سفر كن

 

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

 

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

 

یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كنی از آن كوچه گذر هم

 

 

بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم ...

 



جمعه 9 فروردين 1390برچسب:, :: 20:47 ::  نويسنده : محسن       
 
 
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست،این پیراهن است افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانه ی قاضی برم

گفت: روصبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای،آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانه ی خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارَهان

گفت: کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم

گفت: پوسیده است، جز نقشی ز پود و تار نیست

گغت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی ، زان چنین بی خود شدی

گفت: ای بیهوده گوی، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم مست را

گفت: هشیاری بیار،اینجا کسی هشیار نیست ...
 
پروین اعتصامی


سه شنبه 6 آبان 1389برچسب:, :: 7:30 ::  نويسنده : محسن       

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت 

سرها در گریبان است.

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را 

نگه جز پیش پا را دید نتواند 

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی  

به اکراه آورد دست از بغل بیرون  

که سرما سخت سوزان است  

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک 

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت  

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم  

زچشم دوستان دور یا نزدیک 

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین 

هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی... 

دمت گرم و سرت خوش باد  

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای! 

منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم 

منم من سنگ تیپا خورده رنجور 

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور 

نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم 

بیا بگشای در بگشای دلتنگم 

حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد 

تگرگی نیست مرگی نیست 

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است 

من امشب آمدستم وام بگذارم  

حسابت را کنار جام بگذارم 

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد 

فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست 

حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است 

و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده 

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است 

حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت  

هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان  

نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین  

درختان اسکلت های بلور آجین  

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه  

غبار آلوده مهروماه

زمستان است.....



سه شنبه 27 مهر 1389برچسب:, :: 19:2 ::  نويسنده : محسن       

خانه دوست كجاست؟"

در فلق بود كه پرسيد سوار،آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:

"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي‌گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش‌خشي مي‌شنوي:
كودكي مي‌بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي‌پرسي
خانه دوست كجاست."


خانه ی دوست کجاست ؟

من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم ، پر دوست
کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام
گل بگو ، گل بشنو
هر کسی میخواهد وارد خانه ی پر مهر و صفامان گردد
شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست
شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی میکوبم !
و به یادش با قلم سبز بهار مینویسم
ای دوست ،

خانه دوستی ما اینجاست!
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه دوست کجاست؟....


 



پنج شنبه 27 مهر 1389برچسب:, :: 8:11 ::  نويسنده : محسن       

دلم بیهوده خرسند است باور کن غریبه

نباشی مرگ لبخند است باور کن غریبه

صدایت می کنم اما همیشه حرفهایم

برایت قصه مانندست باور کن غریبه

به تنهایی تو هر شب طعمه دریاست چشمم

مرا با گریه پیوندست باور کن غریبه.

خودم را ابتدا خوشبخت می دیدم و حالا

دلم بیهوده خرسند است....باور کن غریبه


 



پنج شنبه 27 مرداد 1389برچسب:, :: 7:34 ::  نويسنده : محسن       

 

آن کوچه ی پر ز ماجرا یادت هست؟
و بازی گرگم به هوا یادت هست؟
باران که گرفت هر دومان خیس شدیم
مانند گل و پرنده ها یادت هست؟
روزی که تو را باز صدا زد مادر
گفتی:‹‹نمی آیم به خدا ››یادت هست؟
در بازی گرگم به هوا مادر برد
از من که تو را کرد جدا یادت هست؟
آن روز گذشت و بهاری دیگر
نگذاشت به باغ ما پا یادت هست؟

 



جمعه 20 مرداد 1389برچسب:, :: 21:8 ::  نويسنده : محسن       

  یک شبی مجنون نمازش را شکست !
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یارب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام  زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آواره ی  صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی ، اما نشد

سوختم در حسرت یک یاربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی ، گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راه کنم.



پنج شنبه 16 تير 1389برچسب:, :: 7:30 ::  نويسنده : محسن       

 

رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن
ابتدای یک پریشانی است حرفش را مزن
 
 گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
 چشم هایم بی تو بارانی است حرفش را مزن
 
 آرزو دارم که دیگر بر نگردم پیش تو
 راهمان با اینکه طولانی است حرفش را مزن
 
 دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
 دل شکستن کار آسانی است حرفش را مزن
 
 خورده ای سوگند روزی عهد ما را بشکنی
 این شکستن نا مسلمانی است حرفش را مزن
 
 حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام
 رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن


جمعه 20 ارديبهشت 1389برچسب:, :: 21:2 ::  نويسنده : محسن       

بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم ...

در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام 

یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر كن

لحظه ای چند بر این آب نظر كن

آب ، آیینه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا كه دلت با دگران است

تا فراموش كنی ، چندی از این شهر سفر كن 

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم 

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم 

یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم

نگسستم ، نرمیدم 

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كنی از آن كوچه گذر هم 

بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم ...

فریدون مشیری

 



یک شنبه 22 شهريور 1388برچسب:, :: 22:34 ::  نويسنده : محسن       

شلوار تاخورده دارد مردی که یک پا ندارد

خشم است و آتش نگاهش یعنی: تماشا ندارد!

رخساره می تابم از او اما به چشمم نشسته

بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد

تق تق کنان چوبدستش روی زمین می نهد مهر

با آن که ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد

لبخند مهرم به چشمش خاری شد و دشنه ای شد:

این خویگر با درشتی ، نرمی تمنا ندارد

بر چهره سرد و خشکش پیدا خطوط ملال است:

گویا که با کاهش تن جانی شکیبا ندارد

گویم که با مهربانی خواهم شکیبایی از او

پندش دهم مادرانه گیرم که پروا ندارد

رو می کند سوی او باز تا گفت و گویی کنم ساز

رفته ست و خالی ست جایش مردی که یک پا ندارد

 

سیمین بهبهانی



شنبه 21 شهريور 1388برچسب:, :: 21:10 ::  نويسنده : محسن       

ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مهِ من کاین همه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی            

                                   «من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
                                    عهد نابستن از آن بهه که ببندی و نپایی»

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر عشق تو زادم
نغمهء بلبل شیراز نرفته است زیادم

                                   «دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم
                                    باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی»

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه
پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه

                                     « ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
                                       ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی»

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت
عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت

                                      «عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
                                        همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان
کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

                                      «حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
                                       این توانم که بیایم سر کویت بگدایی»

گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان
چون نگارین خطِ تذهیب بدیباچه قرآن
ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان

                                  «آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
                                    که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم
همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم

                                    «گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
                                   چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن
دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن

                                   «شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
                                     تا که همسایه نداند که تو در خانهء مایی»

سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان
بشب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان

                                  «کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
                                   پرتو روی تو گوید که تو در خانهء مایی»

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند
دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند
جلوه کن جلوه که خورشید بخلوت ننشیند

                                 «پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند
                                   تو بزرگی و در آئینهء کوچک ننمایی»

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد
شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد

                                «سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
                                 که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»

"شهریار"



شنبه 12 مرداد 1388برچسب:, :: 20:26 ::  نويسنده : محسن       

گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند

من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای
کاش می‌پرسید کس، کایشان به چند ارزیده‌اند

دوش، سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب! آن سنگ‌ها را هم ز من دزدیده‌اند

سنگ می‌دزدند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنی‌ها را چنین فهمیده‌اند

عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانه‌ای سنجیده‌اند

از برای دیدن من، بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند

جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده‌اند

کرده‌اند از بیهشی بر خواندن من خنده‌ها
خویشتن بر هر مکان و هر گذر رقصیده‌اند

من یکی آیینه‌ام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند

آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست
گرچه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند

خالی از عقلند، سرهایی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده‌اند

به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر از این زنجیر، گر چیزی به من بخشیده‌اند

سنگ در دامن نهندم تا دراندازم به خلق
ریسمان خویش را با دست من تابیده‌اند

هیچ پرسش را نخواهم گفت زین ساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده بس پرسیده‌اند

چوبدستی را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان از پی‌اش گردیده‌اند

ما نمی‌پوشیم عیب خویش، اما دیگران
عیب‌ها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند

ننگ‌ها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را زان سبب پیچیده‌اند

ما سبکباریم، از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گران سنگی چرا لغزیده‌اند؟

" پروین اعتصامی "

  

 



جمعه 15 تير 1388برچسب:, :: 21:14 ::  نويسنده : محسن       

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

 بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
یا سیل می بارد و یا باران ندارد

بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد

انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد آن ندارد

بنویس کی آن مرد در باران می آید
این انتظار خیسمان پایان ندارد

ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط
بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد

 



جمعه 14 فروردين 1388برچسب:, :: 21:17 ::  نويسنده : محسن       

                                                    " یک اگر با یک برابر بود "

 

معلم پای تخته داد ميزد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسيها .... لواشک بين خود تقسيم می کردند

وآن يکی در گوشه‌ای ديگر «جوانان» را ورق می زد

برای اينکه بيخود های ‌و هو می کرد و با آن شور بی ‌پايان

تساويهای جبری را نشان می‌داد

معلم با خطی خوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاريک

غمگين بود

تساوی را چنين بنوشت : يک با يک برابر است ، 

از ميان جمع شاگردان يکی ‌برخاست

هميشه

يک نفر بايد بپاخيزد....

به آرامی سخن سر داد:

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

نگاه بچه‌ها ناگه به يک سو خيره گشت و

معلم مات بر جا ماند ،

و او پرسيد : اگر يک فرد انسان ، واحد يک بود

آيا يک با يک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت !

معلم خشمگين فرياد زد آری برابر بود  

 و او با پوزخندی گفت: اگر يک فرد انسان واحد يک بود

آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه

قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پايين بود؟

اگر يک فرد انسان واحد يک بود

آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه می‌داشت بالا بود

وآن سيه چرده که می ناليد پايين بود؟

اگر يک فرد انسان واحد يک بود

اين تساوی زير و رو می شد

حال می‌پرسم يک اگر با يک برابر بود

نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گرديد؟

يا چه ‌کس ديوار چين‌ها را بنا می‌کرد؟

يک اگر با يک برابر بود

پس که پشتش زير بار فقر خم می‌گشت؟

يا که زير ضربه شلاق له می‌گشت؟

یک اگر با يک برابر بود

پس چه ‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟

معلم ناله ‌آسا گفت:

بچه‌ها در جزوه‌های خويش بنويسيد:

یک با یک برابر نیست...



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد