درباره وبلاگ

نازنینم بی تو اینجا نا تمام افتاده ام ... " به صورتی که تویی کمتر آفریده خدا ... تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا "
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان " نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد.. "و آدرس Nazanin4316.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان
" نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد "
شنبه 19 مرداد 1394برچسب:, :: 10:42 ::  نويسنده : محسن       

کافه ایی بود وشرابی بود و یاری بود ومن
دفتری بود و قلم بود و قراری بود و من

مثنوی بود و غزل بود و رباعی بود و نثر
گوشه ی چشمی، سلامی،انتظاری بود ومن

فخر بود و ناز بود و عشوه بود و طعنه ها
درد بود وصبر بود و برد باری بود و مــن

نوش بود و خنده بودوجوش بودوصدخروش
جوهری بود و قلم چون زرنگاری بود و من

خنده ایی بود و نگاهِ گوشه ی چشمان او
التماسی بود و قلب بی قراری بود و من

ماه بود و سفره بود و دانه بود و دام بود 
زهره ایی بود و مهی را در کناری بود و من

عشق بود و یک سلامی بود و شرح عاشقی
حرکتی بود ه که آن را انتهاری بود ومن

بــرق بود و جـام بود و شربت اکثیر عشق
یـــار بود و طعمِ آبِ نوبــهاری بــود و من

غنچه ایی بود و دو برگ خنجری، گیسو کمند 
گردنی بود و طنــابی بود و داری بود و من



شنبه 19 تير 1394برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : محسن       

کافه را خلوت کن امشب کار دارم کافه چی
درسرم امشب هوای یار دارم کافه چی

قهوه های ناب ترکی را برای من بیار
هم نشین یک شهره ی بازاردارم کافه چی

بار کن یک شربت اکسیر ناب زعفران ؟
با نگارم وعده ی دیدار دارم کافه چی

کافه چی،سنگ صبورم ، روی میز من بیا
با تو دنیایی پر از اسرار دارم کافه چی

گر نگاه او به چشمان من افتاده بدان
حال من مست ودلی هشیار دارم کافه چی

یار من زیباست ،رویش مثل قرص ماه، من
ترس از چشمان این اغیار دارم کافه چی

بازهم امشب دلم را یار باش، آن دم که من
سر به روی شانه ی دلدار دارم کافه چی

این جهان وآن جهانم امشب است،غم نیست، تا 
در کنارم چون تویی غم خوار دارم کافه چی

گرشدم مدهوش ، از این کافه مرا بیرون نبر
این تمنا را به صد اصرار دارم کافه چی

عمر من آمد به پایا ن و ندیدم روی او
لایق او نیستم اقرار دارم کافه چی

شمع را خاموش کن ، من انتظار گام او
از میان سایه ی دیوار دارم کافه چی

گر نیاید آخر عمر من است امشب ، و تو
کافه را خلوت کن امشب کار دارم کافه چی



شنبه 19 خرداد 1394برچسب:, :: 10:23 ::  نويسنده : محسن       

 

آهی که می کِشد جگرِ من ، مرا بس است          

شوری که  آمده  به سرِ من، مرا بس است

 

باد  صبا  اگر برساند زِ روی  لطف  

محبوب مرا تا به بَرِ من ، مرا بس است

 

من بی قرارِ دل ، دل هم  بی قرارِ یار

دستی  کِشد اگر به سرِ من مرا بس است

 

ناز نگاهِ  یار و سرِ زلف و خالِ  لب

سجده ایی که نشیند سحرِمن مرا بس است

 

خواب دیده ام که بر لبِ او بوسه دادم و

شاد گشته دلِ مفتخرِ من مرا بس است

 

استخاره ی نابی که آمدست بعدِ خواب

جان داده شعرِ نو ثمرمن ،مرا بس است

 

بادِ  صبا ، برو، تو بگو دردِ این فراق

خون می فشاند از بصرِ من ،مرا بس است

 

گو که خالِ سیه، دینِ دلم ، باد داده است

پیشِ چشمِ من آمد، پدرِمن، مرا بس است

 

ماندم چگونه دوری او را بسر کنم

آهی که دم کند بدرِ من ، مرا بس است

 



سه شنبه 1 ارديبهشت 1394برچسب:, :: 11:1 ::  نويسنده : محسن       

بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است

شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است

آنچنان می فشرد فاصله راه نفسم

که اگر زود ، اگر زود بیایی دیر است

رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بود

دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است

سایه ای مانده زمن بی تو که در آینه هم

طرح خاکستریش گنگ ترین تصویر است

خواب دیدم که برایم غزلی می خواندی

دوستم داری و این خوب ترین تعبیر است

کاش می بودی و با چشم خودت می دیدی

که چگونه نفسم با غم تو درگیر است

تارهای نفسم را به زمان می بافم

که تو شاید برسی حیف که بی تاثیر است



سه شنبه 1 فروردين 1394برچسب:, :: 11:21 ::  نويسنده : محسن       

 

 عاشقی جرم قشنگی ست

 

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

 به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور

 به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

 به همان زل زدن از فاصله دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

 به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو

به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

 به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت

 شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

 در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

 یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

 آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده

بر سر روح من افتاده و آوار شده

 در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است

 یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

 رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

 آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

 اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

 حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

 آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

 آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی



چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:, :: 22:6 ::  نويسنده : محسن       

سرخ شد آینه از هرم نگاه من و تو
کاش فریاد زند معنی آه من و تو
مگر این آینه ها لب به سخن بگشایند
که پر از رنگ سکوت است نگاه من و تو
لبت این‌گونه مخور تا نخوری جان مرا
چشم‌هایی نگرانند به راه من و تو
در تماشای تو اندیشه من مغلوب است
بهتر از عشق کسی نیست پناه من و تو
آه اگر زلف تو در قسمت ما حلقه شود
نرسد هیچ سپاهی به سپاه من و تو
هنر عاشقی امروز پسند همه نیست
که محبت شده این‌گونه گناه من و تو♥...........



چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:, :: 22:6 ::  نويسنده : محسن       
« تو هماني که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان يافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقيبان کمين کرده عقب مي ماند
هر که تبليغ کند خوبي ِ دلبندش را

مثل آن خواب بعيد است ببيند ديگر
هر که تعريف کند خواب خوشايندش را

مادرم بعد تو هي حال مرا مي پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اينکه مرا تجزيه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآيندش را

قلب ِ من موقع اهدا به تو ايراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پيوندش را

حفظ کن اين غزلم را که به زودي شايد
بفرستند رفيقان به تو اين بندش را :

«منم آن شيخ سيه روز که در آخر عمر
لاي موهاي تو گم کرده خداوندش را » .....


چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:, :: 22:5 ::  نويسنده : محسن       
ای بنازم گل لب مرمر دندان تو را /
باغ صد رنگ ندارد لب خندان تو را
می و میخانه کجا حال نگاه تو کجا؟؟ /
که ندارد بشری حالت چشمان تو را
لب به دندان گزم از حسرت یک بوسهی گرم /
چون به لبخند ببینم لب و دندان تو را♥


جمعه 9 فروردين 1392برچسب:, :: 21:27 ::  نويسنده : محسن       

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ها

یک طرف پنجره ها

در همه آوازها ، حرف آخر زیباست ،

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم ؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست .....



جمعه 9 فروردين 1392برچسب:, :: 21:25 ::  نويسنده : محسن       

 
 
 
 
 
 
 
نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد !
نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . .
دست ِ قاضـــــــــی داد !
نباید بی تفاوت !
چتر ماتـــــــــــــــــم را . . .
به دست ِ خیــــــــــــــــس باران داد !
کبوترها که جز پرواز ، آزادی نمی خواهند !
نباید در حصار میـــــــــــــله ها
با دانه ی گنــــــدم . . . به او تعلیم مانـــــــــــدن داد ...



جمعه 9 فروردين 1392برچسب:, :: 21:23 ::  نويسنده : محسن       

من خسته‌ام، تو خسته‌ای آیا شبیه من ؟
یک شاعر شکسته‌ی تنها شبیه من

حتی خودم شنیده‌ام از این کلاغ‌ها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

امروز دل نبند به مردم که می‌شود
این‌گونه روزگار تو فردا، شبیه من

ای هم‌قفس بخوان که ز سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از این‌جا شبیه من

از لحن شعرهای تو معلوم می‌شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من

من زنده‌ام به شایعه‌ها اعتنا نکن
در شهر کشته‌اند کسی را شبیه من......



جمعه 9 فروردين 1392برچسب:, :: 21:21 ::  نويسنده : محسن       

آیین عشق ‌بازی دنیا عوض شده‌ ست
یوسف عوض شده‌ ست، زلیخا عوض شده‌ ست

سر همچنان به سجده فرو برده ‌ام ولی
در عشق سالهاست که فتوا عوض شده‌ ست

خو کُن به قایقت که به ساحل نمی ‌رسیم
خو کُن که جای ساحل و دریا عوض شده‌ ست

آن با‌ وفا کبوتر جلدی که پَر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ‌ست

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده‌ ست...



جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, :: 20:29 ::  نويسنده : محسن       


 اصلا نگفت با دلم از حرفهای خوب

از ابتدای ساده و از انتهای خوب

تنها گذاشت در هوسش عاشقی کنم

دورازهوای پنجره ، دور از هوای خوب

از دیده رفت از دلم اما نمی رود

نفرین به هر چه  دل که بنا کرد جای خوب

دیگر چه فرق می کند این جاده تا کجاست

وقتی به خویش می کشدم آن صدای خوب

این دل برای لحظه ی با او نشستنش

روزی هزار بار گذشت از خدای خوب

 از من گرفت هرچه مرا در ازای عشق

 تنها قرار محکم و تنها بهای خوب ...

 

 

 



جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, :: 20:24 ::  نويسنده : محسن       


گم شدم در واژه ها، تکراری از دردم هنوز

درغزل دنبا ل چشمان تو می گردم هنوز

سالـها رفت ودلم ماند وهمین راه دراز

از خیابان نگاهت بر نمی گردم هنوز

حس زیبایست ای دل، گرچه می سوزد پرم

شمع من، پروانه وش گرد تو می گردم هنوز

سکته ای درشعرماند وردپایی روی خاک

بعـد تو با واژه های خسته وسردم هـنوز

فصل کوچ آمد پرستو، پرکشیدی تا بهار

من ولی پاییز، یک پاییزی زردم هنوز....

 

 



جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, :: 20:13 ::  نويسنده : محسن       

شب بود ، به هر چه روشنایی شک داشت

 گـفـتـند بگو اهل کجایی? شک داشت

من شانه به شانه اش از او می گـفتـم

او لحظه به لحظه بی وفایی، شک داشت

وقتی که به عشق رنگ اندیشه زدند

آدم شده بود از خدایی شک داشـت

بی بال و پر از باغ دلم پر زد و رفت

پروانه به هر چه جز رهایی، شک داشت

دیگر نه دلی مانده،نه روزی،نه شبی

افسوس به اعجاز جدایی ، شک داشت

 



پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 16:40 ::  نويسنده : محسن       

دو پلک خسته و چـشم سیــــــــــاه یعنی تو

میان دامــــــــــن شب قـــرص ماه یعنی تو

دراین هوای تب آلود و فصل شرجی پوش

نســیم خـوش نفس گاه گاه یعنی تو

مرا به سـردی آغـوش دیگران مسـپار

برای گـریه ی من سرپناه یعنی تو

چه عشوه ها که در این سال ها به پایت ریخت

ببخش یوسـف من! بی گـناه یعنی تو

به هر چه دوست نوشتی که (عشق یعنی چه؟!)

میـان گــریه نوشتند آه... (یعنی تو)!

تمـام زندگــی ات اشتــــــباه یعنی من

تمـام زندگــی ام رو بــــــه راه یعنی تو....



پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 16:38 ::  نويسنده : محسن       

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم

و تازه،داشته باشد،بیا گناه کنیم

بیا بساط قرار و گل و محبت را

دوباره دست به هم داده، روبراه کنیم

اگر به خاطر هم عاشقانه بر خیزیم

نمی رسیم به جایی که اشتباه کنیم

برای دلخوشی چشم هایمان هم هست

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم ....



دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:, :: 11:39 ::  نويسنده : محسن       

غنچه از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد

خار خندید و به او گفت: سلام

     و جوابی نشنید

خار رنجید ولی هیچ نگفت

ساعتی چند گذشت

 گل چه زیبا شده بود

دست بیرحمی آمد نزدیک

 گل سراسیمه ز وحشت لرزید لیک آن خار در آن دست جهید و گل از مرگ رهید

صبح فردا که رسید

 خار با شبنمی از خواب پرید

 گل صمیمانه به او گفت: سلام




آنان که زندگی را بستری از گل سرخ می دانند،

 همیشه از خارهای آن شکایت

می کنند

 

 

غافل از اینکه:

 هر خار

      پله ای است

           برای در آغوش کشیدن گل سرخ

 

 



سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 19:0 ::  نويسنده : محسن       

تخته سیاه

صدای بوسه گچ بر لبان تخته سیاه

 

حلول تب به سویدای جان تخته سیاه

 

تبی به شکل سحر بوسه ای به شکل خدای

 

وحال گوش شما و زبان تخته سیاه

 

مرور قصه طوطی قفس و بازرگان

 

پر از پر است هنوز ارمغان تخته سیاه

 

 .بخور.بدون تکلف .بنوش . بی منت

 

شبیه نان کسی نیست نان تخته سیاه

 

چه خط خطی شده سیمای این سپید سیاه

 

غریق رعد شب است آسمان تخته سیاه

 

 حکایت شب و مهتاب و نان وبابا کو

 

 که وا شود به تبسم دهان تخته سیاه

 

چقدر از غم تنبیه بچه ها لرزید

 

شبیه ترکه بید استخوان تخته سیاه

 

هنوز خانه ی این وایت بردچشم سفید

 

مزین است به نام ونشان تخته سیاه

 

خموش وخسته تماشاگر جدایی هاست

 

وته نمیکشد از غم توان تخته سیاه

 

وداع ساعت آخر سکوت یا فریاد

 

شکست پشت هیاهو فغان تخته سیاه

 



جمعه 8 دی 1391برچسب:, :: 18:22 ::  نويسنده : محسن       

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست

از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند ....



چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 19:42 ::  نويسنده : محسن       

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق

گفتگو از مرگ ”انسانیت“ است.


                                     
فریدون مشیری

 



چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 19:23 ::  نويسنده : محسن       

وضـــع مـــا در گـــردش دنـیا چـــه فرقی می کند
زنـــدگی یا مــرگ، بعــد از ما چه فرقـی می کند
مـــاهـــــیـان روی خـــــاک و مــاهــــیـان روی آب
وقت مـــردن، ســـاحل و دریا چـه فرقی می کند
سهـم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جـای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟...



چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 19:9 ::  نويسنده : محسن       

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست



چهار شنبه 5 دی 1391برچسب:, :: 19:20 ::  نويسنده : محسن       

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
شاید آن خنده که امروز دریغش کردیم
آخرین فرصت خندیدن ماست،
زندگی همهمه ی مبهمی از رد شدن خاطره هاست
هر کجا خندیدیم زندگانی آنجاست...



چهار شنبه 27 آذر 1391برچسب:, :: 19:0 ::  نويسنده : محسن       

 

 

دل من حوصله كن، داد زدن ممنوع است
كم بكن این گله، فریاد زدن ممنوع است
 بین این قوم كه هر كار ثوابی‌ست کباب
دل دلسوخته را باد زدن ممنوع است
تیشه بر ریشه فرهاد زدن شیرین است
حرفی از پیشه فرهاد زدن ممنوع است
شادی از منظر این قوم گناهیست بزرگ;
بزن آهنگ، ولی شادزدن ممنوع است!!...



سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 20:53 ::  نويسنده : محسن       

 

غربت آن نیست که تنها باشی
فارغ از فتنه ی فردا باشی
غربت آن است که چون قطره ی آب
دم به دم، در پی دریا باشی
غربت آن است که مثل من و دل
در میان همه کس یکه و تنها باشی .....


سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 20:48 ::  نويسنده : محسن       

 

مرا از عشق خود لبريز كردى
پر از يك حس شورانگيز كردى
طبيب درد چندين ساله گشتى
برايم گريه را تجويز كردى
به دل گفتم مى آيد، شادمان باش
تو از اين آمدن پرهيز كردى
به چشمم زندگى زيباترين بود
تو اين حس را ملال انگيز كردى
تو كشتى روح من را بعد از آن نيز
دوباره خنجرت را تيز كردى
تو اين عشق پر از مهر و وفا را
فداى يك دل ناچيز كردى .......



پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 19:14 ::  نويسنده : محسن       

 به چه میخندی تـــــــــو؟
به مفهوم غم انگیز جدایـــی؟
به چه چیـــز؟
به شکست دل من یا به پیروزی خویـش؟
به چه میخنــدی؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کـرد ؟

یا به افسونگری حرفهایت که مرا سوخت و خاکستر کــرد ؟
به دل ساده ی من میخندی که دگر تا ابد نیز به فکر خود نیست ؟
خنده دار است ، بخنـــــــد ...



پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 19:13 ::  نويسنده : محسن       

 تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا

دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

در سنگسار ، آینه ای را که می برند

شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم

در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا

امکان رستگاری من گر نبوده است

بیهوده آزموده مرا بار ها خدا

با نیت بهشت اگرم آفریده است

می راندم به سوی جهنم چرا خدا

ای دل خلاف هروله حاجیان مرو

کافی است هر چه عقل درافتاد با خدا

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم

تا از عصا نساخته است اژدها خدا.....



پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 19:11 ::  نويسنده : محسن       

 به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا

مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا

غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد

مکن عمر مرا ای عشق بیش از این تباه اینجا

برای چرخش این آسیاب کهنة دل سنگ

به خون خویش می‌غلتند صدها بی‌گناه اینجا

نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم

بپرس از کاروانهایی که گم کردند راه اینجا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست

نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست

هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا.....

 



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد