درباره وبلاگ

نازنینم بی تو اینجا نا تمام افتاده ام ... " به صورتی که تویی کمتر آفریده خدا ... تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا "
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان " نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد.. "و آدرس Nazanin4316.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان
" نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد "
پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 19:9 ::  نويسنده : محسن       

 دیشب دوباره رد شدم از کوچه های شعر
با واژه های یخ زده زیر دمای شعر
تصویر محو یاد تو هم رد شد از دلم
رفتی و ماند بر دل من رد پای شعر
من زنده ام به عشق تو در واژه واژه ام
جان میکنم بدون تو در انزوای شعر

با هر تپش دوباره دلم تنگ میشود
گاهی برای قلب تو گاهی برای شعر
شاعر تویی نه من که تو را می سرایمت
آخر چگونه بی تو کنم ادعای شعر
بی تو گلوی حنجره شعر من گرفت
آمیخت با سکوت غم عشق نای شعر
یک شب اگر ستاره شوی در مدار من
پر میکنم فضای تو را از هوای شعر
بر پیکر برهنه ی لبهای شاعرم
می پوشم اینچنین غزلی از ردای شعر
من میرسم به آخر و احساس میکنم
ته میکشند قافیه ها انتهای شعر:
ای کاش در حضور تو یک شب کنار هم
در استکان لحظه بنوشیم چای شعر .......

 



پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 19:5 ::  نويسنده : محسن       

 آواز عاشقانه ي ما در گلو شكست

 
حق با سکوت بود٬ صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
 
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم ٬خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست

                                                                        "قیصر امین پور"

 



پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 19:2 ::  نويسنده : محسن       

 قلب مرا میان غمت جا گذاشتی
تا در حریم غربت من پا گذاشتی
رفتی و در سكوت تماشا نموده ام
تنهایی مرا تو چه تنها گذاشتی
رفتی و سهم عشق برای دل تو بود
سهمی برای این دلم آیا گذاشتی ؟
یك بغض كال، یك سبد از درد بی كسی
سهم من غریب كه اینجا گذاشتی
گفتی بهار می رسد اما دروغ بود
در قلب من غمی چو اهورا گذاشتی

مجنون دیگری شدی و دشت پیش روت
من را میان غصه چو لیلا گذاشتی
گفتی كه از بهشت نصیبی نبرده ای
آن را تمام گردن حوا گذاشتی
یك قطره اشك سهم من از روزگار شد
در لحظه ای كه پای به دنیا گذاشتی .......



پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 19:0 ::  نويسنده : محسن       

 مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

 
هلالی شد تنم زین غم , که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو ؟

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو

روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن زارش همی گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافرْدلْ نمی‌بندی نقابِ زلف و می‌ترسم
که محرابم بگرداند , خم آن دلستان ابرو !

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو .....

 



پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 18:58 ::  نويسنده : محسن       

 غمخوار من! به خانه ی غم ها خوش آمدی
بـا من بـه جمــع مــردمِ تنــهـا خوش آمـدی

بــیــن جمـاعتی کــه مــرا سنــگ می زنند
می بـیـنـمـت بـرای تــماشــا، خوش آمدی

پـایان ماجــرای دل و عشــق روشن اســت
ای قایــقِ شکستــه! بـه دریــا خوش آمدی

بـا بــرف پیــری ام سخنی بیـش از این نبود

منـت گــذاشــتــی بــر سر ما، خوش آمدی

ای عشــق ، ای عـزیــزتــرین میهمان عمـر
دیــر آمـدی بــه دیــدنـم امـا... خوش آمدی ....

 



پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 18:56 ::  نويسنده : محسن       

 به رفتن تو سفر نه ، فرار می گویند
به این طریقه ی بازی قمار می گویند

به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد
هنوز مثل گذشته «نگار» می گویند

اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر
به من اهالی جنگل شکار می گویند

مرا مقایسه با تو بگو کسی نکند
کنار گل مگر از حسن ِ خار می گویند؟

تو رفته ای و نشستم کنار این همدم
به این رفیق قدیمی سه تار می گویند ......

 



پنج شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 19:4 ::  نويسنده : محسن       

 گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد
بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد
می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی
ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد
آماده بود از سر خود وا کند مرا
قامت نبسته دست ِ دعا را بهانه کرد
من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم
اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد
اما ، اگر ، نداشت دلش را نداد و رفت
مختار بود و دست قضا را بهانه کرد

گفتم دمی بخند که زیبا شود جهان
پیراهن سیاه عزا را بهانه کرد
می خواستم که سجده کنم در برابرش
سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد
می رفت سمت مغرب و اوهام دور دست
صبح سپید و باد صبا را بهانه کرد
او بی ملاحظه کمرم را خودش شکست
حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد
بی جرم و بی گناه مرا راند از خودش
قابیل بود و روز جزا را بهانه کرد.......
.



چهار شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, :: 19:34 ::  نويسنده : محسن       

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هر چه کردم - هر چه - آه انگار آرامم نکرد
شهر از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش تو ای یار، آرامم نکرد
بی تو خشکیدند پاهایم کسی را هم نبرد
درد دل با سایه ی دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آن گونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمال تب بر نم دار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا برد؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد....



شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 11:34 ::  نويسنده : محسن       

 

یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی می خرید..

 



شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 11:32 ::  نويسنده : محسن       

 

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

متن خبر که یک قلم بی‌تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

نو گل نازنین من تا تو نگاه می‌کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست

ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست

لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست

غفلت کائنات را جنبش سایه‌ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می‌کند
این هم اگر چه شکوه‌ی شحنه به شاه کردنست

عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه‌ی "لطف آله" کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

بوسه‌ی تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزه‌ی آب زندگی توشه ی راه کردنست

خود برسان به شهریار ای که درین محیط غم
بی‌تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست


شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, :: 11:21 ::  نويسنده : محسن       

 

 



شنبه 13 مرداد 1391برچسب:, :: 11:25 ::  نويسنده : محسن       


 



پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 22:31 ::  نويسنده : محسن       

 

شب آرامی بود 

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود 

زندگی یعنی چه؟ 

مادرم سینی چایی در دست 

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من 

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا 

لب پاشویه نشست 

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد 

شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین 

با خودم می گفتم : 

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست 

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست 

رود دنیا جاریست .....

زندگی، آبتنی کردن در این رود است 

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم 

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ 

هیچ !!! 

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند 

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری 

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت 

زندگی درک همین اکنون است 

زندگی شوق رسیدن به همان 

فردایی است، که نخواهد آمد 

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی 

ظرف امروز، پر از بودن توست 

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی 

آخرین فرصت همراهی با، امید است 

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک 

به جا می ماند 

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ 

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود 

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر 

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ 

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق 

زندگی، فهم نفهمیدن هاست 

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود 

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست 

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست 

فرصت بازی این پنجره را دریابیم 

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم 

پرده از ساحت دل برگیریم 

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم 

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است 

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست 

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند 

چای مادر، که مرا گرم نمود 

نان خواهر، که به ماهی ها داد 

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم 

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت 

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست 

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست 

من دلم می خواهد، 

قدر این خاطره را ، دریابیم .........

                                                           " زنده یاد سهراب سپهری"


پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 22:24 ::  نويسنده : محسن       

 

" خداحافظ ای خوب ... دعا کن برایم
دعا کن که فردا پشیمان نیایم
خداحافظ ای خانه ی سرد و خالی
که دیگر نبینی شب غصه هایم
چنان میگریزم از این شهر خاموش
که فردا نیابد کسی ردپایم
جدا از تو ... از بغض غربت
گرفته گلویم ... شکسته صدایم
خداحافظ اما ، بدان تا همیشه
برایم عزیزی ، عزیزی برایم ...."


پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 22:22 ::  نويسنده : محسن       

 

گل اگر خار نداشت !

دل اگر بی غم بود !

اگر از بهر پرنده قفسی تنگ نبود ،

زندگی ،عشق ، رهایی ، همه بی معنا بود ....


پنج شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 22:29 ::  نويسنده : محسن       

 

 

 

 

اتـّـفاق‌ست اینکه با یک شعر، آنکه با یک نگاه می‌افتد
می‌زند زل به چشم غمگینی ... و به روز «سیاه» می‌افتد

سال‌ها حوض بی سر و پایی فکرهای بدون شرحی داشت
حال روی جنازه‌ی سنگیش، روزها عکس ماه می‌افتد!

هوس و عشق از ازل با هم دشمنان همیشگی بودند
بعد تو آمدی و دنیا دید: عشق هم به گناه می‌افتد

خواستم انتهای غم باشی، شعر خواندم که عاشقم باشی
گفته بودند و باز یادم رفت: چاهکن توی چاه می افتد!

عشق مثل دونده‌ای گیج است ، گاه در راه مانده می بازد
گاه هم پشت خط پایانی توی یک پرتگاه می افتد

دست می لرزد از... نمی داند! عقل شک می کند به بودن ِ خویش
من منم! تو تویی! تو، من، من، تو... بعد به اشتباه می افتد!

مثل کابوس دردناکی که شخصیت‌های واقعی دارد
می رود سمت ِ ... دور می‌گردد، می‌دود سوی ِ ... آه! می‌افتد

زندگی ایستگاه غمگینی‌ست اوّل جاده‌های خیس جهان
چمدانی که منتظر مانده ، اتوبوسی که راه می افتد....


پنج شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 22:34 ::  نويسنده : محسن       

 

‎" و حدس می زنم شبی مرا جواب میكنی
و قصر كوچك دل مرا خراب میكنی
سر قرار عاشقی همیشه دیر كرده ای
ولی برای رفتنت عجب شتاب میكنی
من از كنار پنجره تو را نگاه میكنم
و تو به نام دیگری مرا خطاب می كنی
چه ساده در ازای یك نگاه پاك و ماندنی
هزار مرتبه مرا ز خجلت آب میكنی
به خاطر تو من همیشه با همه غریبه ام
تو كمتر از غریبه ای مرا حساب میكنی
و كاش گفته بودی از همان نگاه اولت
كه بعد من دوباره دوست انتخاب می كنی ".......


جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 21:30 ::  نويسنده : محسن       

از نو رسیده یونجه به باغ الاغ ها
تحریک شد دوباره بزاق الاغ ها

هر جا دوباره بحث همین اتفاق هاست
اخبار دست اول و داغ الاغ ها

یک عده مثل خر مگس از صبح تا غروب
هی می شوند موی دماغ الاغ ها

کافی است تا که بوی خر مرده بشوند
صف می کشند پشت اتاق الاغ ها

خرها همان خرند به قول شما فقط
تغییر کرده زین و یراق الاغ ها

هرگز خری عقیم نبوده از آن نظر
هرگز نبوده کور اجاق الاغ ها

وقتی چراغ رابطه تاریک بوده است
روشن نبوده نیز چراغ الاغ ها

تنها حساب خر تو خری را نکرده بود
قانون ازدواج و طلاق الاغ ها

من فکر می کنم که همه فکر می کنند
گاهی به پای لاغر و ساق الاغ ها

جمعی به فکر نظم نوین جهانی اند
با دسته بیل و چوب و چماق الاغ ها

شاید دوباره زحمت بار زمین ما
افتاده روی دوش الاغ الاغ ها

جای تاسف است بگویم هنوز هم
جمعیتی به سبک و سیاق الاغ ها

در گوشه و کنار جهان خواب می روند
با نغمه حجاز و عراق الاغ ها

گویی صدای عر عر تازه شنیده است
دنیا دوباره رفته سراغ الاغ ها...



جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 21:24 ::  نويسنده : محسن       

 
 
من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
 
 
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
 
 
بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
 
 
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن
 
 
موهات را ببند دلم را تکان نده
 
 
در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن
 
 
من در کنار توست اگر چشم وا کنی
 
 
خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن
 
 
بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود
 
 
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن
 
 
امشب برای ماندنمان استخاره کن
 
اما به آیه های بدش اعتنا نکن....



جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 21:18 ::  نويسنده : محسن       

" ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست

از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست "



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 15:13 ::  نويسنده : محسن       

وقتی از چشم تو افتادم ، دل مستم ، شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم ، شکست

ناگهان  دریا ! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم ، شکست

در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” شکست

بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم ، شکست

عشق  زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم ، شکست

وقتی از چشم تو افتادم ، نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم ، شکست …



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 15:10 ::  نويسنده : محسن       

از فکر من بگذر، خیالت تخت باشد
من می تواند، بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد از این سرسخت باشد .......



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 15:6 ::  نويسنده : محسن       

ترسم اين است که پاييز تو يادم برود
حس اشعار دل انگيز تو يادم برود

ترسم اين است که باراني چشمت نشوم
لذت چشم غزلخيز تو يادم برود

بي شک آرامش مرگ است درونم،وقتي
حس از حادثه لبريز تو يادم برود

من به تقويم خدايان زمان شک دارم
ترسم اين است که پاييز تو يادم برود

با غزلها ت بيا چون همه چيزم شده اند
قبل از آني که همه چيز تو يادم برود .....



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 14:21 ::  نويسنده : محسن       

باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
...
پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ حرف مُفت ، سرم را شکسته اند .....



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 14:19 ::  نويسنده : محسن       

دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست!
این چندمین شب است که خوابم نبرده است

رویای تو مقابل من گیج و خط خطی
در جیغ جیغ گردش خفاش های پست
...
رویای من مقابل تو ، تو که نیستی!-
دکتر بلند شد... و مرا روی تخت بست

دارم یواش یواش... که از هوش می روم ،
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست

هی دست، دست می کنی و من که مرده ام
مردی که نیست ، خسته شده از هر آنچه هست

من از... کمک!... همیشه... کمک!... خسته تر... کمک!!
مادر یواش آمد و پهلوی من نشست

با احتیاط حمل شود که شکستنی ست
یکهو جیرینگ! بغض کسی در گلو شکست! ......



پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 14:18 ::  نويسنده : محسن       

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است
تو مرا باز رساندی به یقینم، کافی است

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافی است
...
گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافی است

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم، کافی است

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه شعر بچینم، کافی است

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی است .......



سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 19:11 ::  نويسنده : محسن       
از غم که چشم های تو لبریز می شود
انگار فصل ها همه پاییز می شود

وقتی که خنده می کنی و حرف می زنی
پاییز چون بهار دل انگیز می شود
...
تلفیق چشم شیر و غزال است چشم تو
چون با غرور و عشق گلاویز می شود

جز سایه ای نماند ز من با طلوع عشق
آن نیز با غروب تو نا چیز می شود

با عطر گیسوان تو در باد مثل گل
صد پاره باز جامه ی پرهیز می شود

وانگاه روح عاشق من مثل قاصدک
در جستجوی دوست سبک خیز می شود

با من بمان که بودن من با تو ممکن است
شاعر بدون عشق، مگر نیز می شود؟ ......

 

 



چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 16:44 ::  نويسنده : محسن       

امروز آمدی‌ که‌ خداحافظی‌ کنی‌ "

...........................................


 رد شد شبیه‌ رهگذری‌ باد، از درخت‌

آرام‌ سیبِ کوچکی‌ افتاد از درخت‌ 

افتاد پیشِ پای‌ تو، با اشتیاق‌ گفت:

ای‌ روستای‌ شعر تو آباد از درخت،

امسال‌ عشق‌ سهم‌ مرا داد از بهار

آیا بهار سهم‌ تو را داد، از درخت؟

امشب‌ دلم‌ شبیه‌ همان‌ سیب‌ تازه‌ است‌

سیبی‌ که‌ چید حضرت‌ فرهاد از درخت‌

کی‌ می‌شود که‌ سیب‌ غریبِ نگاه‌ من‌

با دستِ گرم‌ تو شود آزاد از درخت‌

چشمان‌ مهربان‌ تو پرباد از بهار

همواره‌ رهگذار تو پرباد از درخت‌

امروز آمدی‌ که‌ خداحافظی‌ کنی‌

آرام‌ سیب‌ کوچکی‌ افتاد از درخت! .....



چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 16:42 ::  نويسنده : محسن       
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،
که از شرم نبود شاد‌ پیغامی،
... میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند،
چیزی نمی‌خواهد !
و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
تو از خورشید پرسیدی، چرا
بی‌منت و با مهر می‌تابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی ،
از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟
تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌عشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌شب‌ها بربتاباند؟
تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟
تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟
تو آیا هیچ می‌دانی،
اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟
نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از عشق است…
تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، داده‌ای آیا ؟!
ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله می‌سازی؟
نفهمیدی چرا دل‌بستِ فالِ فالگیری می‌شوی با ذوق!
که فردا می‌رسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب می‌آید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!
تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟
جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیده‌ام در تو!
که عاشق بوده‌ام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته می‌دانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته می‌خوانی ........


چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 16:27 ::  نويسنده : محسن       

شب را
تا صبح
مهمان کوچه های بارانی خواهم بود
و برگ برگ دفتر غمگينم را
در باران خ...واهد شست
آنگاه شعر تازه ام را
که شعر شعر هايم خواهد بود
با دست های شاعرانه تو
بر دفتری که خا ليست
خواهم نوشت...
ای نام تو تغزل ديرينم در باران!!
يک شب هوای گريه
يک شب هوای فرياد
امشب دلم هوای تو کرده است