درباره وبلاگ

نازنینم بی تو اینجا نا تمام افتاده ام ... " به صورتی که تویی کمتر آفریده خدا ... تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا "
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان " نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد.. "و آدرس Nazanin4316.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 61389
تعداد مطالب : 136
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1


.

.

.

" نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد "
چهار شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 16:34 ::  نويسنده : محسن       

باز آ !که دل هنوز به ياد تو دلبراست
جان از دريچه نظرم چشم بر در است
باز آ دگر !که سايه ديوار انتظار
سوزنده تر ز تابش خورشيد محشر است
باز آ !که باز مردم چشمم ز درد هجر
...در موج خيز اشک چو کشتي شناور است
باز آ ، که از فراق تو اي غايب از نظر
دامن ز خون ديده چو درياي گوهر است
اي صبح مهر بخش دل ! از مشرق اميد
بنماي رخ ! که طالعم از شب سيه تر است
زد نقش روي تو بر دل چنان که اشک
آيينه دار چهره ات اي ماه منظر است
اي رفته از برابر ياران مشفقت!
رويت به هر چه مينگرم در برابر است ....



نظرات (0)
چهار شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 16:36 ::  نويسنده : محسن       

 

در حضور خارها هم ميشود يک ياس بود،
در هياهوي مترسکها پر از احساس بود
ميشود حتي براي ديدن پروانه ها،
شيشه هاي مات يک متروکه را الماس بود
دست در دست پرنده، بال در بال، نسيم
...ساقه هاي هرز در اين بيشه ها را داس بود
کاش ميشد حرفي از "کاش ميشد" هم نبود،
هر چه بود احساس بود و عشق بود و ياس بود


نظرات (0)
چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 16:28 ::  نويسنده : محسن       

پریشان کن سر زلف سیاهت شانه اش با من .
سیه زنجیر گیسو بازکن ، دیوانه اش با من

که می گوید که مِی نتوان زدن بی جام و پیمانه ؟
شراب از لعل گلگونت بده پیمانه اش با من
...
ز سوز عشق لیلی در جهان مجنون شد افسانه
تو مجنونم بکن از عشق خود ، دیوانه اش با من

بگفتم صید کردی مرغ دل نیکو نگه دارش
سر زلفش نشانم داد و گفتا لانه اش با من

ز ترک مِی اگر رنجید از من پیر میخانه
نمودم توبه زین پس رونق میخانه اش با من ...



نظرات (0)
چهار شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:23 ::  نويسنده : محسن       

 

روزی از این روزها من غرق می ،

روزی از این روزها من غرق شوق ،

و شبی تا به سحر غرقه به اشک
...
سالیان است مرا خلق به لبخند ببینند و به شادی و نشاط

لیک سیل است درونم که ز غم

و به پهنای دلم مردابی است

همه اندوه،

همه آه ،

کاش می شد که شبی تا به برم بازآیی

روزهایم چون شب ،

شب هایم همه آه

همه اندوه و نیاز

همه زاری ،

همه دلتنگی تو ،

لاجرم روز بباید که گداخت !

و چنان شعله و اخگر افروخت ،

بی سبب نیست که در حلقۀ یاران همه خندان باشم .....



نظرات (0)
یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:14 ::  نويسنده : محسن       

 

  • گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
    گاهی تمام حادثه از دست می رود
    گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
    در راه هوشیاری خود مست می رود
    گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
    ... وقتی که قلب خون شده بشکست می رود
    اول اگر چه با سخن از عشق آمده
    آخر خلاف آنچه که گفته است می رود
    وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
    وقتی میان طایفه ای پست می رود
    ... هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ
    بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
    گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
    وقتی غبار معرکه بنشست می رود
    اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
    آن دیگری همیشه به پیوست می رود
    این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
    تیریست بی نشانه که از شصت می رود
    بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
    اما مسیر جاده به بن بست می رود

 



نظرات (1)
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:54 ::  نويسنده : محسن       

دلم گرفته پدر ، برایم بهار بفرستید...
ز شهر کودکی ام یادگار بفرستید...
دلم گرفته پدر ! روزگار با من نیست ...
دعای خیر و صدای دوتار بفرستید...
... ... اگر چه زحمتتان می شود ولی این بار...
... برای دخترک خود " قرار " بفرستید...
غم از ستاره تهی کرد آسمانم را...
کمی ستاره ی دنباله دار بفرستید...
به اعتبار گذشته دو خوشه ی لبخند...
در این زمانه ی بی اعتبار بفرستید...
تمام روز و شب من پُر از زمستان است...
دلم گرفته برایم بهار بفرستید.....


نظرات (2)
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:19 ::  نويسنده : محسن       

فقط یک پلک با من باش، نمی خوام از کسی کم شی

ازت تصویر میگیرم که رویای یه قرنم شی.

فقط یک پلک با من باش ، بگم سرتاسرش بودی

به قلبم حمله کن یکبار، بگم تا آخرش بودی.

نمیشی عشق ثابت، پس بیا و اتفاقی باش....

یه فصل و که نمیمونی، تو یک لحظه اقاقی باش.

نمیشه با تو که خوبی، به ظاهر هم کمی بد شد

به آدم های شَهرت هم، علاقمند باید شد....



نظرات (1)
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:17 ::  نويسنده : محسن       

ماه من !

غصه اگر هست ! بگو تا باشد !

معنی خوشبختی ،

بودن اندوه است ...!

این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور

چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند

همه را با هم و با عشق بچین ...

ولی از یاد مبر،

پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا

و در آن باز کسی می خواند ،

که خدا هست ، خدا هست

و چرا غصه ؟!  چرا !؟ ......



نظرات (0)
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:14 ::  نويسنده : محسن       

یک نفر نیست بپرسد از من ،
که تو از پنجری عشق چه ها می خواهی ؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری !
همه جا می نگری ،
گاه با ماه سخن می گویی ....!
گاه با رهگذران . خبر گمشدها می جویی ،
راستی گمشده ات کیست ؟!
کجاست ؟!
صدفی در دریاست ؟
نوری از روزنه فرداهاست ؟
یا خدایی است که از روز ازل نا پیداست...؟



نظرات (0)
چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, :: 21:43 ::  نويسنده : محسن       

 

‫من به چشمان تو عاشق شده ام!
از همان
روز نخست...
من نگاهم
به تو بودو
تو نگاهت دگری...!!!
نگهم را
به نگاهی
مفروش...
که نگاهم
زنگاهت
نگرانست هنوز...‬



نظرات (0)
چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, :: 21:42 ::  نويسنده : محسن       

‫من از آغاز می ترسم
من از پرواز می ترسم
من از آغاز یک پرواز بی احساس می ترسم!

من از تکرار می ترسم
من از انکار می ترسم
من از تکرار انکار همین احساس می ترسم!



نظرات (0)
چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, :: 21:16 ::  نويسنده : محسن       

شبیه قطره ی باران که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم، به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد، کسی من را نمی فهمد



نظرات (0)
چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, :: 6:48 ::  نويسنده : محسن       

‫بغض غریبی در میان بیت ها جاری است، می فهمی؟
وقتی اسیر غصه ای ، لبخند اجباری است، می فهمی؟

آبی ترین بودم میان وسعت چشمت، ولی حالا
پرپر زدن در این قفس از روی ناچاری است می فهمی؟

وقتی كه در رویای من قاب تو خالی شد ندانستم
تصویرهای  زندگی، كابوس بیداری است! می فهمی؟

من با تو هستم تا همیشه، تو بدون من .... نه ممكن نیست
این عشق بی فرجام هم نوعی ‌خودآزاری است، می فهمی؟

تا سد شدی، بر اشتیاق ِ روزهای رفته از دستم
دریای پشت پلكها، دیوان اشعاری است، می فهمی؟

شوری به پا كن در میان دفترم موجی خروشان باش
وقتی نباشی هر غزل هر واژه تكراری است،‌ می فهمی؟

من روزه ی دلتنگی ام را با تبسم های تو وا می كنم
پس " رَبَنّایَت " رابخوان، هنگام افطاری است، می فهمی؟


نظرات (0)
سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, :: 14:20 ::  نويسنده : محسن       

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق رازداری! کو دل پر طاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد، مست شد
غنچه‌ای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟
گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بس که دامان بهاران گل‌ به ‌گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرأت بوسیدن لب‌های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی‌



نظرات (0)
سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, :: 14:18 ::  نويسنده : محسن       

دردی عجیب ، مبهم ، دردی بدون شرح

برشانه های خسته ی مردی بدون شرح

مــردی بــدون نام بـدون نشـان بـدو...

...ن یک شناسنامه ی فردی بدون شرح

مردی غریب و تنها در نیمه های شب

حتی بدون سایه ی سردی بدون شرح

یک کوله بار لبریز از عشق و عاطفه

بر دوش های کوه نوردی بدون شرح

مردی که ذکر نامش اعجـاز می کند

چون نام ذات اقدس فردی بدون شرح



نظرات (1)
سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, :: 14:13 ::  نويسنده : محسن       

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

 

رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که نا تمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

 

رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح

بیرون فتاده بود یکباره راز ما

 

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی



نظرات (1)
سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, :: 14:10 ::  نويسنده : محسن       

من به چشمان تو عاشق شده ام !
از همان
روز نخست ...
من نگاهم
به تو بود و
تو نگاهت دگری...!!!
نگهم را
به نگاهی
مفروش ...
که نگاهم ،
ز نگاهت
نگرانست هنوز ...‬



نظرات (1)
سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, :: 14:6 ::  نويسنده : محسن       

"   گفتمش همدم شبهایم کو؟

تاری از زلف سیاهش را داد

گفتمش بی تو، چه می باید کرد؟

عکس رخساره ی ماهش را داد

وقت رفتن همه را می بوسید !

 به من از دور نگاهش را داد

یادگاری به همه داد و به من ،

انتظار سر راهش را داد   "



نظرات (0)
یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 20:35 ::  نويسنده : محسن       

 چله چله مستم ، ازشما چه پنهان

 در خودم نشستم ، از شما چه پنهان

گفتگوی بی می ، مایه ای ندارد

توبه را شکستم ، از شما چه پنهان

هرچه بی بهانه ست هرچه جز ترانه ست !

مانده روی دستم ، ازشما چه پنهان

جز ترانه هایم ، عاشقانه هایم

دل به کس نبستم ، از شما چه پنهان

این ردیف نابم حسن انتخابم

کار داده دستم ، از شما چه پنهان

 

"پرویز بیگی حبیب آباد "



نظرات (0)
یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 20:24 ::  نويسنده : محسن       

همه شب با دلم کسی می گفت

سخت آشفته ای ز دیدارش

صبحدم با ستارگان سپید

می رود ، می رود نگهدارش

 

من به بوی تو رفته از دنیا

بی خبر از فریب فرداها

روی مژگان نازکم می ریخت

چشمهای تو چون غبار طلا

 

تنم از حس دستهای تو داغ

گیسویم در تنفس تو رها

می شکفتم ز عشق و می گفتم

" هرکه دلداده شد به دلدارش

ننشیند به قصد آزارش

برود چشم من به دنبالش

برود عشق من نگهدارش "

آه ، اکنون تو رفته ای و غروب

سایه می گسترد به سینه ی راه

نرم نرمک خدای تیره ی غم

می نهد پا به معبد نگهم

می نویسد به روی هر دیوار

آیه هایی همه سیاه سیاه 

                                      " فروغ فرخزاد "



نظرات (0)
یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 20:21 ::  نويسنده : محسن       

 هر روز می پرسی که : آیا دوستم داری ؟

من جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم

تو در نگاه من چه می خوانی نمی دانم

اما به جای من تو پاسخ می دهی : آری

 

ما هر دو می دانیم   

چشم زبان پنهان و پیدا راز گویانند 

و آنها که دل با یکدگر دارند

حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند

ننوشته می خوانند

من دوست دارم را

پیوسته در چشم تو می خوانم

نا گفته می دانم

من آنچه را احساس باید کرد

یا از نگاه دوست باید خواند

هرگز نمی پرسم

هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟

قلب من وچشم تو می گوید به من آری

 

" فریدون مشیری "



نظرات (0)
یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 20:12 ::  نويسنده : محسن       

 آخرین جرعه این جام 

همه میپرسند :
چیست در زمزمه مبهم آب ؟
چیست در همهمه دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ؟
روی این آبی آرام بلند ،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده جام ؟
که تو چندین ساعت 
مات و مبهوت به آن می نگری ؟

نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ، 
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام ،
نه به این خلوت خاموش کبوترها ،
من به این جمله نمی اندیشم !

من مناجات درختان را هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد ،
نفس پاک شقایق را در سینه کوه ،
صحبت چلچله ها را با صبح ،
بغض پاینده هستی را در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل ،
همه را میشنوم ،
می بینم ،
من به این جمله نمی اندیشم 

به تو می اندیشم ،
ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم .
همه وقت ،
همه جا ،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم ،
تو بدان این را تنها تو بدان .
تو بیا ،
تو بمان با من تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب !
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند!
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز ،
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر،
تو ببند !

تو بخواه !
پاسخ چلچله ها را تو بگو،
قصه ابر هوا را تو بخوان !
تو بمان با من تنها تو بمان !

در دل ساغر هستی تو بجوش 
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است ،
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!

" فریدون مشیری "



نظرات (0)
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 11:17 ::  نويسنده : محسن       
 

"   حال دنيا را يکی پرسيد از فرزانه ای
گفت يا ابر است يا باد است يا افسانه ای


گفتمش احوال عمرت را بگو تا عمر چيست؟
گفت يا شمع است يا برق است يا پروانه ای


گفتمش اينها که می بينی چرا دل بسته اند؟
گفت يا مستند يا خوابند يا ديوانه ای   "



نظرات (0)
چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:, :: 20:42 ::  نويسنده : محسن       
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم ! می شود !
آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....
... ... تا بعد، بهتر می شود ....
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
کم کم  ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم ...


نظرات (0)
چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:, :: 20:39 ::  نويسنده : محسن       

 

تو کجایی سهراب ؟

آب را گل کردند

چشم ها را بستند و چه با دل کردند ...
... ...
وای سهراب کجایی آخر ؟ ...

زخم ها بر دل عاشق کردند

خون به چشمان شقایق کردند ...

تو کجایی سهراب ؟

که همین نزدیکی عشق را دار زدند ،

همه جا سایه ی دیوار زدند ...

ای سهراب کجایی که ببينی حالا دل خوش مثقالی است! ....

دل خوش سيری چند ؟

صبـــــــــــــــــر کن سهـــــــــــــــراب...!

قایقت جـــــــــــــــا دارد ؟؟!؟



نظرات (0)
چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:, :: 19:38 ::  نويسنده : محسن       

کودکی، دخترکی ، موقع خواب
سخت پاپیچ پدر بود و از او می پرسید:
زندگی چیست؟
پدرش از سر بی صبری گفت:
زندگی یعنی :عشق
... ... دخترک با سر پر شوری گفت:
عشق را معنی کن!
پدرش داد جواب:
بوسه ی گرم تو بر گونه ی من
دخترک خنده برآورد ز شوق
گونه های پدرش را بوسید
زان سپس گفت:
پدر ... عشق اگر بوسه بود...
بوسه هایم همه تقدیم تو باد !


نظرات (0)
یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, :: 21:27 ::  نويسنده : محسن       

کاش می شد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می آمد کنارش می نشست
کاش با هر دل , دلی پیوند داشت
... هر نگاهی یک سبد لبخند داشت
کاش لبخندها پایان نداشت
سفره ها تشویش، آب ونان نداشت
کاش می شد ناز را دزدید و برد
بوسه را با غنچه هایش چید و برد


نظرات (1)
یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, :: 21:18 ::  نويسنده : محسن       

به نام عشق که زیباترین سر آغاز است
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است

جهان ، تمام... شد و ماهپاره های زمین
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است

هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است

پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است

به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است

بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است

ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است ...


نظرات (0)
پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, :: 17:29 ::  نويسنده : محسن       

دراین سرای بی كسی ، كسی به درنمیزند
به دشت پرملال ما ، پرنده پر نمی زند

یكی ز... شب گرفتگان چراغ بر نمیكند
كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
كه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم كه اندر او بغیر غم
یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات ؟
برو كه هیچكس ندا به گوش كر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر ، بیفكنندم و سزاست
اگر نه ، بر درخت تر كسی تبر نمی زند ....


نظرات (1)
چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:, :: 21:14 ::  نويسنده : محسن       

 هیچکس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل میزنم
... گاه بر حافظ تفعل میزنم
حافظ دیوانه ، فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت...
"ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"



نظرات (0)