آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
|
" نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد "
پنج شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 22:29 :: نويسنده : محسن
اتـّـفاقست اینکه با یک شعر، آنکه با یک نگاه میافتد میزند زل به چشم غمگینی ... و به روز «سیاه» میافتد سالها حوض بی سر و پایی فکرهای بدون شرحی داشت حال روی جنازهی سنگیش، روزها عکس ماه میافتد! هوس و عشق از ازل با هم دشمنان همیشگی بودند بعد تو آمدی و دنیا دید: عشق هم به گناه میافتد خواستم انتهای غم باشی، شعر خواندم که عاشقم باشی گفته بودند و باز یادم رفت: چاهکن توی چاه می افتد! عشق مثل دوندهای گیج است ، گاه در راه مانده می بازد گاه هم پشت خط پایانی توی یک پرتگاه می افتد دست می لرزد از... نمی داند! عقل شک می کند به بودن ِ خویش من منم! تو تویی! تو، من، من، تو... بعد به اشتباه می افتد! مثل کابوس دردناکی که شخصیتهای واقعی دارد می رود سمت ِ ... دور میگردد، میدود سوی ِ ... آه! میافتد زندگی ایستگاه غمگینیست اوّل جادههای خیس جهان چمدانی که منتظر مانده ، اتوبوسی که راه می افتد....
|
|||
![]() |